۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

در باب خوان یغمای اقتصادی و قامت نحیف فرهنگ


با کمی اغراق، وضعم شبیه اصحاب کهف است. چیزهایی می‌بینم که وقتی به غار رفتم نمی‌دیدم. می‌بینم که همه از قیمت دلار و طلا و خرید و فروش حرف می‌زنند. پای صحبت هر کسی که می‌نشینی - مرد باشد یا زن / جوان باشد یا پیر- فقط از همین حرف‌ها در چنته‌اش است. همین و بس. انگار چیز دیگری در عالم نیست که ارزش توجه داشته باشد.انگار کار دیگری - سرگرمی دیگری- در عالم نیست که ارزش وقت گذاشتن داشته باشد. شب و روز همه‌ی مردم شده  بالا رفتن قیمت دلار... پایین آمدن قیمت طلا... تکان خوردن قیمت زمین... . یک جور حرص جمعی و گرسنگی همگانی. تصور کنید خوان یغمایی را... همه دارند همدیگر را هل می‌دهند و از سر و کول هم بالا می‌روند و به هم تنه می‌زنند و دست و پای همدیگر را لگد می‌کنند برای اینکه چنته‌شان را پر کنند.

مثلا، چند روز پیش رفته بودم مراسم ختم...  در همان لحظات کوتاهی که با یکی از نزدیکان کسی که مرده بود حرف می‌زدم، طرف در آمد که فلان جا زمین‌های خوبی است. بخر و همان لحظه به تو دو میلیون تومان " نون"می‌دهند... بدون اغراق حالم داشت به هم می‌خورد!

اهل عرفان‌بازی و شطحیات‌اندیشی نیستم و معتقدم بالاخره هرکس حق دارد - و باید - به بهبود اوضاع اقتصادی‌اش فکر کند. حتی دوستانم نیز می‌توانند شهادت بدهند که چقدر به هوش اقتصادی - و درست مصرف کردن پول - اهمیت می‌دهم. اما این وضعی هم که می‌بینم دیگر از حد تحمل خارج است. خلاصه شور ماجرا حسابی در آمده...

***

می‌اندیشم که - بدون تعارف- بخش زیادی از تقصیر بر عهده‌ی وضع اقتصادی خراب مملکت است. بی‌ثباتی شدید اقتصادی چاره‌ی دیگری برای مردم باقی نگذاشته. هرکس به این می‌اندیشد که تا می‌تواند از این خوان یغما "غنیمت" جمع کند برای روز مبادا. اگر امروز نخری فردا باید به دو برابر قیمت بخری. ارزش پولت مدام دارد پایین می‌آید، پس باید آن را مدام با چیزی ارزشمندتر عوض کنی. باید صدهزار دلار بخری و امیدوار باشی که گران شود... و باز هم آرام نگیری. باید یک کیلو طلا بخری به این امید که بعد از عید بیست درصد سود کنی و همچنان ناآرام باشی و حیران. باید پس‌اندازت را بدهی و سکه پیش‌خرید کنی برای هشت ماه دیگر... باید شب که می‌خوابی به پول فکر کنی و صبح که از خواب پا می‌شوی هم به پول فکر کنی. بله! این وضع حاصل کُدهایی است که وضع اقتصادی کشور به مردم بدبخت و بینوا می‌دهد.

اما... گور پدر اقتصاد. دلم بیشتر برای فرهنگ می‌سوزد.برای اینکه در این بلبشو و خوان یغما، اولین چیزی که فراموش می‌شود فرهنگ است و کار فکری. کسی رغبت ندارد که در این هیاهوی جمعی، وقتش را و انرژی‌اش و فکرش را صرف کار فکری کند. مثلا، صرف ترجمه کند و 4 سال وقت بگذارد برای ترجمه‌ی کتاب مقدس. صرف مینیاتور کند و ظهرعاشورا را به تصویر بکشد. صرف کار تجسمی کند و مجسمه‌هایی بسازد از هیچ... بله! این کارها فراغت فکر می‌خواهد و راحتی خیال. و این‌ها چیزهایی‌اند که به محض برپا شدن خوان یغما دود می‌شوند و به هوا می‌روند.

بله. گور پدر اقتصاد. این حرص جمعی و این گرسنگی همگانی اولین چیزی را که می‌بلعد و زیرپا له می‌کند قامت نحیف و زار فرهنگ است. مگر ممکن است در این همهمه‌ی شیطانی و محشر صغرای حیوانی چیزی از جنس فرهنگ متولد شود؟

در زمینی که مدام دارد می‌لرزد هیچ درختی به بار نخواهد نشست...

***

اما این سکه روی دیگری هم دارد. و آن خود مردم‌اند.مردمی که تمام هستی‌شان را بر پایه‌ی پول تعریف کرده‌اند. همه‌چیز برای آنها در پول داشتن و پول نداشتن خلاصه می‌شود. شناخت دقیق و عمیقی از خود و علایقشان ندارند. نمی‌دانند بیشتر از همه به چه کاری علاقه دارند و از چه چیزی لذت می‌برند.نمی‌دانند عمیق‌ترین ارزش‌هاشان چیست و بر این اساس دوست دارند عمرشان را صرف چه هدفی کنند. خلاصه اینکه زندگی برایشان بی‌معناست. روزهاشان بی‌معناست و تقلاشان و جان کندنشان بی‌معناست و از لذت‌های عمیق زندگی بهره‌ای نبرده‌اند. همه چیزشان پول است و تلاش برای کسب ثروت بیشتر. بدون توجه به این مساله که قرار است با این پول چه کنند و چه معنایی به زندگی‌شان بدهند...
بله! با چنین مردمی مواجهیم. و طبیعی است که این مردم، در این همهمه دنبال همدیگر راه بیفتند. طبیعی است که همان کاری را بکنند که همه دارند می‌کنند. طبیی است که به این خوان یغما بپیوندند و حرص چیزهایی را بزنند که هیچ علاقه‌ای به‌شان ندارند...

***

و این چرخه می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد... و قامت نحیف فرهنگ را زیر چرخ‌های سنگین و گران خود خُرد و خُردتر می‌کند.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر